شایناشاینا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات شاینا کوچولو

یک سال با شاینای عزیزم

شاینا جان دختر عزیزم: تو این یکسالی که پا به این دنیا گذاشتی زندگی من و بابا مهدی خیلی تغییر کرد عزیزم.زندگی یه جور دیگه ای شد.زندگی معنا پیدا کرد. و من طعم شیرین مادر بودن رو چشیدم.فهمیدم که چند دقیقه دور از تو چقدر سخت و دیوونه کننده هست.واینکه شب ها نمیتونم اره هنوز هم نمیتونم تو رو از خودم جدا کنم. باید دست های کوچولوت رو تو دستم بگیرم موهات رو ناز کنم تا راحت خواب برم. این حرفا رو هیچ وقت نمیتونی درک کنی و بفهمی مگر زمانی که مادر بشی دختر نازنینم. خیلی دوست دارم عزیزم و به امید روزی که بتوبی وبلاگت رو بخونی
7 اسفند 1390

جشن تولد

سلام به همه نی نی ناز ها: مامان مژده بازم دیر پست گذاشت اما خب اولش که به خاطر تولد شاینا خانوم بود که یه عالم دعوتی داشتیم(البته فقط عمه ها و زن عمو ها بودند وعمه های خودم اما خب ماشاالله کلی شدن).و ٢ اسفندهم تولد بابا مهدی بود که به خوبی و خوشی به پایان رسید.شاینا خانوم توی تولدش یه خورده بد اخلاق بود به خاطر شلوغی و سر و صدا.اما خب دیگه هزچی بود تموم شد این یکسال.عکسای تولد هم سری دیگه حتما" میزارم.
5 اسفند 1390

خبرهای جدید در باره شاینا خانوم

سلام به همگی ١-شاینای مامان چند روز دیگه تولدشه .اما هنوز هیچ کاری نکرده مامان مژده. ٢-دخترم هنوز شخصن نمیتونه راه بره اما وقتی دستشو ول میکنی چند قدم برمیداره ٣-امروزم واسه چند ثانیه ایستاد البته داشت میرقصید... ٤-چند وقتیه با صدا بوس میکنه البته از راه دور ٥-وقتی بهش میگی قایم شو دستاشو میگیره رو صورتش اون وقت یواشگی از لای انگشتاش نگاه میکنه بعد دالی میکنه ٦-امشب هم شاینا کوچولو رفته بود دیدن نی نی دختر عمه ش که تازه دنیا اومده(محمد حسین)
14 بهمن 1390

اخ جون دوباره اومدم

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام  به همه دوستای گل به خدا دیگه داشتم میمردم الان خیلی وقته اینجا نیومدم.اخه لپ تاپم دست خاله مرجان بود لپ تاپ بابایی هم نی نی وبلاگ رو باز نمیکرد! خلاصه خیلی دلم براتون تنگیده... اول چند تا عکس از شاینا گلی وقتی کوچولو بود بقیه تصاویر در ادامه مطلب       ...
4 بهمن 1390

پیشرفت های شاینا در این ماه

سلام به شاینای عزیزم .مامانی ببخشید که خیلی وقته مطلب ننوشتم تو وبلاگ اخه مامانی باید همه حواسش به شما باشه که نخوری زمین. دختر کوچولوی مامان دیگه بزرگ شده خودش دست میگیره به مبل یا پشتی یا تخت و بلند میشه                                                                     .روی دوتا زانو هم وایم...
8 آبان 1390

خاله مرجان هم رفت

بابا سعید و مامان بزرگ رفتند زنجان تا خاله مرجان شاینا رو برسونن دانشگاه و البته خودشونم یه اب و هوایی تازه کنن.تو این سه ماهه شاینا جان خیلی با خاله مرجانش صمیمی شده بود.اخه همین یه خاله رو که بیشتر نداره.منم به خاله قول دادم که عکسای شاینا رو زود به زود تو وبلاگش بزارم.دختر خوب من این روزا خیلی گریه میکنه.تا میرم به طرف اشپزخونه میزنه زیر گریه.منم که کلی کار دارم...امروز از بس شاینا جونم گریه کرد که عمه معصومه از طبقه پایین صداشو شنید و اومد گل دخمل منو بغل کرد .دستش درد نکنه اخه  قرار بود مهمون بیاد واسمون.       ...
4 مهر 1390

7 ماهگی شاینا مبارک

  امروز شاینا کوچولو هفت ماهه شد . مامانی هفت ماهگیت مبارک .    شاینا جون ٢٥ شهریور سینه خیز رفت .البته سینه خیز  سریع. اخه قبلن به زور سینه خیز میرفت. راستی دختری جدیدن به پریز برق خیلی علاقه مند شده که خیلی هم خطرناکه.قبلن دختری به پنکه علاقه داشت.دختر مامان خیلی شیطون شده اگه بزاریش همه جا رو به هم میریزه.  ...
28 شهريور 1390

اولین عروسی که شاینا رفت!

چند روز پیش شاینا کوچولو به یه عروسی تو شیراز دعوت شد و از اونجایی که مامان مژده خیلی وقت بود به مسافرت نرفته بود تصمیم گرفتیم بریم شیراز.راستش سفر سختی برای من و شاینا بود.توی ماشین که همش شاینا توی بغلم بود اخه پشت ماشین پر وسایل بود . خلاصه مامانی خیلی اذیت شد و کمرش خیلی درد گرفت که البته فدای سر دخملی.بعدشم که رسیدیم شیراز چون شاینا به شلوغی عادت نداشت کلی اذیت شد و خواب نرفت توی عروسی هم که از بس صدای موزیک بلند بود همش دخملم گریه میکرد تا اینکه بعدش عادت کرد و اروم شد .خلاصه طفلکی شاینای ناز من دیشب که رسیدیم خونه تا امروز صبح  ساعت یازده خواب بود .سوختگی پای شاینا تا قبل از مسافرت خیلی بهتر شده بود اما بعد ...
20 شهريور 1390